هوا هوای بغض و خاطرات عشق رفته است
همان که کس نداندش ولی به دل نهفته است
نرفته روزهای ابری از هوای سرد دل
دگر شبیه کوه نیست شانههای مرد دل
هوایت از سرم نمیرود بگو کجا روم
صدایت از سرم نمیرود بگو کجا روم
کجا روم که نقشت از دو دیدهی ترم رود
که میرسم ولی .. همیشه از برابرم رود
دوباره پای دل رسانده چشم را به قتلگاه
پر است قاب زندهی در از جنازهی نگاه
دچار یعنی این : مرا دوباره آلود به من
غریبهای که آشنا تر از خودم بود به من ...
تو عاشقانهای که از شروع پیش تر نرفت ...
بلایی از تو ناتمام تر دگر به سر نرفت
دل از همیشه تنگ تر .. سرم به عشق گرم نیست !
من از جهان بی تو خسته ام ... شبیه بردگی ست
فشرده دست غم گلوی بی زبان صبر را
به خاک اگر سپرده عشق ، پر نکرده قبر را
تنم به خاک و سر به باد و در وجودمیهنوز
گسسته ام ولی تو نقش تار و پودمیهنوز
بغل بغل به بذل ساغرت لبالب است سد
دریغ یک دهن به چشم تشنه ام نمیرسد
جهان اگر به روزگار تو رسیده نازنین
چقدر مثل و بهتر از تو را تکیده نازنین
#الهام_ملک_محمدی